گوشی را برداشتم تا روز مادر را بهش تبریک بگم
باز هم نگران کله شقی های من بود.
هنوز هم!
دلواپسی هایش را در جواب تبریک روز مادر چپاند
و گفت روز تو هم مبارک تو هم مادری امیدوارم کم کم سر عقل بیایی.
گفتم آوا دیگه؟ گفت نه مامان آوا.
به حرفش خندیدیم و تو دلم غصه چشمهای نگرانش منو غصه دار کرد.
کاش واقعاً سرعقل بیام تا اون هم کمی آروم بشه.
اما من هیچ وقت تو این 33 سال نفهمیدم چطور باید سر عقل بیام تا مورد قبولش باشه.
انگار همه مادرهای دنیا یادشون رفته به بچه هاشون چطور سرعقل اومدن رو یاد بدن. فقط یاد گرفتن و عادت کردن
به نگران بودن، دلواپسی. شاید ما سرعقل اومدیم و بهمون نمی گن و یا شاید اصلا اونا ترجیج می دن سرعقل نیایم
تا اینجوری بهونه ای واسه مادرا باشه که رد پاهامونو با کنجکاوی و نگرانی دنبال می کنن
حتی تو سی و سه سالگی!؟!
مامان راستی من به زودی 34 ساله خواهم شد!